جدول جو
جدول جو

معنی ام شبل - جستجوی لغت در جدول جو

ام شبل
(اُمْ مِ شِ)
لبوه. (المرصع). شیر ماده
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم شکل
تصویر هم شکل
آنکه در شکل و صورت شبیه دیگری است، مشابه مانند هم
فرهنگ فارسی عمید
(اُمْ مِ هََ)
کوهی از آن بنی وبر در جدیله. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(نَ مِ / نَ شَ)
شب نم. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ شَ بَ / بِ)
منسوب به امشب، اندوهمند کردن. (منتهی الارب) ، سوختن سرمه چشم را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سودن سرمه چشم را. (تاج المصادر بیهقی) ، رنجور کردن. (منتهی الارب) ، سوزانیدن جراحت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدرد آوردن جراحت. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) ، خراشیدن و سوختن پوست را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ شُ)
همکار. همحرفه. دو تن که شغل یکسان دارند. رجوع به همکار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شِ)
اسد. (المزهر). شیر
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ ثَ)
کفتار. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ خُ)
دهی است به طائف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ دَ کَ)
کفتار. (از اقرب الموارد) (از المرصع) (منتهی الارب). برای پوست کلفتی که دارد چنین نامیده اند. (از المرصع). رجوع به دبکل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ شِ)
ابوعلی حسین بن عبدالله بن یوسف بن شبل. شاعر و حکیم و طبیب بغدادی. اشعار او متضمن معانی رائقۀ علمی و فلسفی است و قطعاتی از آن در فوات الوفیات آمده است. و هرچند بطب معروف است لکن جنبۀ فلسفی او قویتر است. و از اشعار اوست:
بربّک ایّها الفلک المدار
اقصّد ذاالمسیر ام اضطرار
مدارک قل لنا فی ای ّ شی ٔ
ففی افهامنا منک اتّهار
و فیک نری الفضاء و هل فضاء
سوی هذا الفضاء به تدار
و عندک ترفع الارواح ام هل
مع الاجساد یدرکها البوار
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ)
غیشه (نوعی گیاه).
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ کَ)
درخت کوچک خارداری است. (از اقرب الموارد). درختی است کوهی برگش مانند برگ بید است. (آنندراج) (از مهذب الاسماء). برگ درخت آن و گل آن زرد باشدو ببرگ بید ماند و در چشم نیکو نماید و بوی آن بغایت کریه و گنده بود و چون باد بر آن گذرد آن بوی را پهن سازد. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان، خطی). اناغورس. عجب. حب الکلی. خروب الخنزیر. و رجوع به اناغورس شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ مَ حَل ل)
کوهی است از بنی وبر. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اِدْ دِ)
شمشیر از نیام برکشیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). شمشیر برکشیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ نُ فَ)
کفتار. (از المرصع). در اقرب الموارد و کتب لغت دیگر نوفل به معنی کفتار نر است
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ سِ)
کوهی است در بنی غاضره. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ شَمْ بَ)
قبله. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ زِ)
سلمی دختر مالک بن حذیفه بن بدر از زنان مشهور عرب و از مخالفان اسلام بود و در زمان ابوبکر خلیفۀ دوم در جنگی که با خالد بن ولید کرد کشته شد. (سال یازدهم هجری). و رجوع به اعلام زرکلی چ 1، ج 1 ص 378 شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ شُ)
درباره کسی گویند که عزم کاری کند ولی به اتمام نرساند، اصلش چنان است که گویند: زنی پی کاری میرفت در این بین حیض بروی عارض شد و بدون انجام کار برگشت. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ شَ)
از زنان صدر اسلام بوده. رجوع به الاصابه فی تمییزالصحابه ج 8 ص 246 و ص 284 شود، پروانه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ سَ)
فیل ماده. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ بِ)
نرم و آهسته روان و لغزان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(اُمْمِ طَ بَ)
سختی و بلا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). داهیه. (اقرب الموارد) (المرصع).
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ ضَبْ بَ)
الاغ ماده. (یادداشت مؤلف) ، سختی و بلا. (ناظم الاطباء). بلا. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ صُ)
مکه. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ شَ لَ)
دنیا. (از لسان العرب) (المرصع) (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم شکل
تصویر هم شکل
همکرپ همریخت همسان آنکه شکل وهیئتش شبیه دیگری است شبیه
فرهنگ لغت هوشیار
پیش ازآن پیشین پیش گذشته مقابل مابعد: در اواخر بعضی کلمات تازی و پارسی حرفها علامت حرکت ما قبل است. یا ماقبل التاریخ. دوره پیش از شروع تاریخ قبل از تاریخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ام کلب
تصویر ام کلب
بیدکوهی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نم شب
تصویر نم شب
شبنم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از از قبل
تصویر از قبل
از سوی از پیش از جانب از سوی از جهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم شکل
تصویر هم شکل
((~. شِ))
شبیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسم شب
تصویر اسم شب
((اِ مِ شَ))
کنایه از کلمه رمزی که وسیله شناسایی باشد
فرهنگ فارسی معین
هم پیشه، هم قطار، همکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد